رهی معیری

دل زود باورم را، به کرشمه ای ربودی
چو نیاز ما فزون شد ، توبه ناز خود فزودی
به هم الفتی گرفتیم ، ولی رمیدی از ما
من ودل همان که بودیم و تو آن نه ای که بودی
من از آن کشم ندامت ، که تورا نیازمودم
توچرا زمن گریزی ، که وفایم آزمودی
زدرون بود خروشم ، ولی از لب خموشم
نه حکایتی شنیدی ، نه شکایتی شنودی
چمن از تو خرّم ای اشک روان ، که جویباری
خجل از تو چشمه ای چشم رهی ، که زنده رودی
+ نوشته شده در سه شنبه چهاردهم فروردین ۱۳۹۷ ساعت 17:43 توسط بهزاد
|