محمد حبیب اللهی

همین خاموشیم را بینی و سر در گریبانی
چه توفانهاست در جانم ، نمی دانی، نمی دانی
زاندوه دل مشتاق می نالم به تنهایی
به حال ناروای خویش میگریم به پنهانی
مرا جان بر لب آید گر پریشان خاطرت بینم
زحال من نمی پرسی کنون با این پریشانی
به درمان دلم یکدم نمی کوشی، نمی کوشی
زچشمم اشتیاق دل، نمی خوانی، نمی خوانی
متن کامل شعر در ادامه
