مهدی سهیلی
به باد گفتم:
ای باد! عاشقم، چه کنم؟
به خویشتن پیچید ـ
به گرد باد بدل شد، به سوی صحرا رفت !
به آب رود نوشتم که :
عشق چیست؟ بگو!
سری به سنگ زد ونعره زنان به دریا رفت !
به آه گفتم :
پایان کار عشق، کجاست؟
زحجم سینه بر آمد زابر، بالا رفت !
به مرغ شب گفتم :
که جفت همدل وهمراز مهربان داری؟
دمی به ناله فتاد از گلوش، خون به چیکید
ز شاخه پر زد و با درد خویش، تنها رفت !
به برگ سبز نوشتم :
تو همنشین گلی
بگو حکایت خویش
جواب داد که گل :
چو عشق ما دانست ـ
به دلبری پرداخت ـ
دهان به ناز گشود ـ
هزار رنگ شد از بوسه های گرم نیسم
شبی به حجله ی باغ ـ
خبر شدیم که برگش به باد یغما رفت!
به یار گفتم :
پیمان و مهر یاران کو؟
جواب دادبه طنز: ــ
تمام ، دود شد و به سوی آسمان ها رفت !
وفا زیار، مجوی !
بلا است یار ، بلا
چه فتنه ها که بر آدم زدست حوا رفت !
+ نوشته شده در جمعه ششم مرداد ۱۳۹۶ ساعت 16:52 توسط بهزاد