به باد گفتم:  
ای باد! عاشقم، چه کنم؟

 به خویشتن پیچید ـ

 به گرد باد بدل شد، به سوی صحرا رفت !
به آب رود نوشتم که :

عشق چیست؟ بگو!
سری به سنگ زد ونعره زنان به دریا رفت !

به آه گفتم :

پایان کار عشق، کجاست؟
زحجم سینه بر آمد زابر، بالا رفت !
به مرغ شب گفتم :

 که جفت همدل وهمراز مهربان داری؟
دمی به ناله فتاد از گلوش، خون به چیکید

ز شاخه پر زد و با درد خویش، تنها رفت !
به برگ سبز نوشتم :

 تو همنشین گلی

 بگو حکایت خویش
جواب داد که گل :

 چو عشق ما دانست ـ

به دلبری پرداخت ـ

 دهان به ناز گشود ـ

 هزار رنگ شد از بوسه های گرم نیسم
شبی به حجله ی باغ ـ

 خبر شدیم که برگش به باد یغما رفت!
به یار گفتم :

 پیمان و مهر یاران کو؟
جواب دادبه طنز: ــ

 تمام ،‌‌ دود شد و به سوی آسمان ها رفت !

 وفا زیار، مجوی !

بلا است یار ، بلا

چه فتنه ها که بر آدم زدست حوا رفت !